می رسم، می رسد از آینه انگار امشب
می کشد کار من و چشمه به دیدار امشب
ماه در من چه غریبانه به خود می نگرد
چه شگفت است در این آینه رفتار امشب
رفته ام، حنجره ام را چه سکوتی برده است
ید بیضای که زد زخمه در این تار امشب؟
چه دچارم به نبودن، چه قدر نیستی ام
چه قدر هستم از این گونه سبکبار امشب
کسی از ژرف ترین لایه ی جانم نالید:
پرده از روی من گمشده بردار امشب
گفت و در هیچ شناور شده ام، هیچ نگو
نیست جز هیچ در این هیچ پدیدار امشب
و شایسته این نیست
که باران ببارد
و در پیشوازش دل من نباشد
و شایسته این نیست
که در کرت های محبت
دلم را به دامن نریزم
دلم را نپاشم
چرا خواب باشم
ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر
تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم
ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر
به کتفم نرویید
کجا بودم ای عشق؟
چرا چتر بر سر گرفتم؟
چرا ریشه های عطشناک احساس خود را
به باران نگفتم؟
چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟
ببخشای ای عشق
ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم
اگر روی لبخند یک بوته
آتش گشودم
اگر ماشه را دیدم اما
هراس نگاه نفس گیر آهو
به چشمم نیامد
ببخشای بر من که هرگز ندیدم
نگاه نسیمی مرا بشکفاند
و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند
و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم
و از باور ریشه ی مهربانی برویم
کجا بودم ای عشق؟
چرا روشنی را ندیدم؟
چرا روشنی بود و من لال بودم؟
چرا تاول دست یک کودک روستایی
دلم را نلرزاند؟
چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر
در شعر من بی طرف ماند؟
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند. شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد. وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟ پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان. متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟! متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد. پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند. معلوم بود که مرد پول کافی نداشت. حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟ ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت. بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.
. بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم... مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد..
من نامت را دوست دارم
بوی خاک میدهد
بوی تنت را
صبح که از خواب بیدار میشوی.
صبح که از خواب بیدار میشوم
تنت را در آب میشویم
نامت بوی تنم را میدهد
ببین!
تمام فکر من
بوی عطر چشمان تو را گرفته است
و تو
چه بی نقص
به لبخندی
تمام دلیل "آمدن" را
برای من خلاصه می کنی
مهم نیست اگر هنوز
برگهایی از دفتر شعرم
تن به اسارت واژه های من نداده اند
هربار
خوش دارم خیال کنم
که این یکی
آخرین ترانه ی من است
تا تمام خودم را برای سرودنت
نثار کنم
و مهم نیست اگر
هرچه می سرایمت
گنگ تر میشوم!
سفید سفید ،من و خودش ،روحش،
مغرور و خرامان
در اوج و فرود یک آهنگ
تلاطمش جاریست
تلاطمی که هزار هزار روح سرکش را مسخ می کند
فریاد و آتش و تندر و آذرخش
یکجا میهمان این تن است
با این همه دلارامی دل آرام
اینجا شانه هایت از میان ابرها می گذرد
و تو با دستهای آبی ات
زلال و صاف
کنار می زنی هر چه خاکستر یست
تو !
در پی رنگ ارغوانی می گردی
با چشمانت که همه چیز را لو می دهد
چشمانت و رقص سر انگشتان فانوسی ات
و ناشکیبایی نا پیدایت
می دانم بیقرارم!
ارغوانی ترین نسیمی که می شناسم شور توست
نسیمی که به جستجوی شمیم تو می گردد
نگران در پشت شیشه های شفاف
مبهوت به آسمان نگاه تو