دوئل
(the duel)
نویسنده : آنتون چخوف (1860 - 1904 روسیه)
مترجم : احمد گلشیری
انتشارات : نگاه
178 صفحه
ایوان ندرئیچ لائوسکی کارمند جوانی است که همراه بانو نادژدا از سن پترزبورگ به شهر کوچکی وارد شده اند.
او در این شهر به خیلی ها بدهکار شده است و از سوی دیگر عشقش به نادژدا کم سو شده و می خواهد او را جوری از سر باز کند. در طرف دیگر فون کارن است که جانور شناسی آلمانی است و به شدت از لائوسکی متنفر است و همواره این دو در بحث و جدل با یکدیگرند. نفرت آنها از یکدیگر چنان شدید می شود که بالاخره فون کارن بهانه ای پیدا می کند تا با لائوسکی دوئل کند.
جملاتی از کتاب :
"ازدوج بدون عشق درست حال عبادت بدون ایمانو داره."
"هر چی رو عقل می سازه، قلب های ضعیف و به درد نخور ویران می کنه."
باز،بستم چشمانم را؛ اما
اما این بار چشمان بسته ام خاموش نبود،
دنیایم تاریک نشد!
همه نور بود و روشن
بستم چشمانم را و
باز شد چشمه وجودم
به گستردگی بودنت...
تو آمدی و در را گشودم
و بسته شد همه درهای تاریکی
دیدمت و باختم
دین و دل را به یک دیدن!
و رها شدم
از همه بودنی ها و نماندنی ها ...
تو آمدی تا پر کشم
از دیار منِ «من»
و پر شوم از بودن تو...
دیدمت و دیگر ندیدم دیدنی ها را
هست شدند همه نیستی ها
و نیست شدند همه هستی ها
آمدی و . . .
راستی!
تو کی آمدی؟!
زمانی که ثانیه نبود؟
یا
زمانی که "من" ی نبود؟
یا شاید،
زمانی که" زمان" نبود...؟
آمدی و
آمدنت زنده کرد یاد بودنت را
یادی که ز خاطر رفته بود. . .
حال بمان!
بمان تا به یاد آورم عهدمان را
عهدی که بستیم
در زمان بی زمانی
من کیستم ؟ ترانه لبهای آرزو
همچون صدف ، نشسته به دریای آرزو
تلخ آب مرگ می خورم و دم نمی زنم
اندر هوای جرعه ی صهبای آرزو
مستان به خواب ناز رفته اند و من
بیدارم از شراره ی مینای آرزو
شبها به یاد روی تو صد بوسه می زنم
بر روی ماهتاب شب آرای آرزو
جز در سرای درد که دیگر حکایتی است
چشم منست و جلوه دنیای آرزو
در گلشن حیات که روییده خار غم
ماییم و ما و سایه طوبای آرزو
پنداشتم که خواهش دل را کرانه ایست
اما کرانه کو و تمنای آرزو
امروز خون دل خورم و زنده ام که باز
دل بسته ام به وعده فردای آرزو .
" از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب شاید تو میخواهی مرا در کوچه ها امشب! پشت ستون سایه ها روی درخت شب می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب؟ میدانم ، آری نیستی اما نمی دانم بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟ هر شب ترا بی جستجو می یافتم اما نگذاشت بی خوابی به دست آرم ترا امشب ها...سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف! ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز حتا ز برگی هم نمی آید صدا امشب امشب ز پشته ی ابرها بیرون نیامد ماه بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب ای ماجرای شعر و شب های جنون من آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟ "
همیشه در انتهای یک راه
در ابتدای راهی دیگر خود را باز می یابی
و من
ابتدای جنون را
از انتهای فصل معصومانه چشمان تو از سر گرفتم
از ابتدای فصل مرگ اقاقی باغچه
و درخت اقاقی پژمرد
تاب نیاورد دوری نگاهت را
در این فصل بدنبال تو میگردم
ای معصومانه غمگین