باز،بستم چشمانم را؛ اما
اما این بار چشمان بسته ام خاموش نبود،
دنیایم تاریک نشد!
همه نور بود و روشن
بستم چشمانم را و
باز شد چشمه وجودم
به گستردگی بودنت...
تو آمدی و در را گشودم
و بسته شد همه درهای تاریکی
دیدمت و باختم
دین و دل را به یک دیدن!
و رها شدم
از همه بودنی ها و نماندنی ها ...
تو آمدی تا پر کشم
از دیار منِ «من»
و پر شوم از بودن تو...
دیدمت و دیگر ندیدم دیدنی ها را
هست شدند همه نیستی ها
و نیست شدند همه هستی ها
آمدی و . . .
راستی!
تو کی آمدی؟!
زمانی که ثانیه نبود؟
یا
زمانی که "من" ی نبود؟
یا شاید،
زمانی که" زمان" نبود...؟
آمدی و
آمدنت زنده کرد یاد بودنت را
یادی که ز خاطر رفته بود. . .
حال بمان!
بمان تا به یاد آورم عهدمان را
عهدی که بستیم
در زمان بی زمانی