" خداوندا تقدیرم را زیبا بنو یس : کمکم کن آنچه را که تو زود می خواهی من دیر نخواهم و آنچه را که تو دیر می خو اهی من زود نخواهم پرورد گارابه من بیاموز دوست بدار م کسانی راکه دوستم ندارند ..عشق بورزم به کسانی که عا شقم نیستند...بگریم برای کس انی که هرگز غمم را نخوردند ...به من بیاموز لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند... محبت کن م به کسانی که محبتی درحقم نکردند "
" خدایا تو را عاشق دیدم و غریبانه عاشقت شدم ، تورا بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم ، تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم ، تورا گرم دیدم و در سردترین لحظات به سراغت آمدم ، تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ؟! "
" الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی، همدردی کنم. بیش از آنکه مرا بفهمند، دیگران را درک کنم. پیش از آنکه دوستم بدارند، دوست بدارم. زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم، و در مردن است که حیات ابدی می یابیم. "
" خدایا نمی گویم دستم را بگیر عمریست گرفته ای ، مبادا رها کنی .
" شب ها که بی تو پلک غزل بسته میشود/از لحظه های بی تو بودن دلم خسته میشود/باور نمیکند دل مغرور و ساکتم/هر لحظه بیشتر به تو وابسته میشود.
" جا برای من گنجشک زیاد است ... اما به درخت خیابان تو عادت کرده ام .
" عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند ....
" سوخت ز دوری تو هم دلم هم جگرم بادوری خود دوگانه سوزم کردی... "
بر دو چشمان تو سوگند ،
در تمام ملک هستی
اولین عشقم تو بودی ،
آخرین عشقم تو هستی
سر زدی همچون ستاره ،
در شب تنهایی من
همچو باران بهاری ،
تن کشیدی روزگاری ،
در حریم شوره زاری
در قلب سردم زد جوانه ،
گل های خودروی ترانه
شیرین ترین افسانه ها ،
پر شد ز ما در خانه ها ،
قصه های عاشقانه
می ماند از ما این ترانه ،
بر روی لب ها جاودانه
در قحطی عشق و وفا ،
از عشق ما باشد نشانه ،
بعد ما در این زمانه !
آمدم تا عاشقانه در کنار تو بمانم ،
تا برای تو بمیرم ، مهربان من !
آمدم ای نازنینم تا به جبران گذشته ،
سر ز پایت بر نگیرم ، همزبان من !
آمدم تا آن که باشم تکیه گاه خستگی هات ،
ای گل نیلوفر من !
تا سحرگاهان بپیچد عطر گرم
بازوانت در حریم بستر من ،
مهربان من !
بر دو چشم من نگا کن ،
تو منو از من جدا کن ،
با محبت آشنا کن
ترک آن افسانه ها کن ،
مهربانی را صدا کن ،
این تو و من را رها کن ،
نازنینم
تو منو از نو بنا کن !
نامت با باران آمد٠٠٠
و چشمهایم٠٠٠
و دستهایم٠٠٠
همه باران شدند
٠٠٠تو با قطرات باران طلوع کردی
باران که آمد کوچه باغ من و تو تب کرد
و کلاغها٠٠٠
تا صبح خواندند در ضیافت باران و مه٠٠٠
گنجشگها زیر چتر هم بال گشودند٠٠٠
باران که آمد ٠٠٠
من ماندم و
یک جفت پای خسته در میان کوچه ی بی عابر
و تو دوباره باریدی بر تمام من
تمام من که از یاد برده بودم کیستم و چیستم
باران که آمد ٠٠٠بیادت بر تمام خویش گریستم
باران می بارد اما می آید
چون مسافری از کوچه های خاطره