محراب دل

دستهای طلب ،

قدم های بی تویی ،

چشمهای جستجو گر ،

و قلبی دردمند را ،

کشان کشان....

از فرسنگها راه....

آورده ام باز ،

به پای فیروزه ای ترین و زیبا ترین جایگاه حضور تو ،

.. محراب دل!!...

با وعده به این که :

در آن جا تویی که به انتظار نشسته ای ،

نگاه مهربانت را به چشمانم میهمان می کنی..

قلبم را سرشار از بودنت می سازی

و من در خلوتی که جز با تو چشیدنی نیست ،

تهی می شوم از رنج ها و درد ها ....

و یاد می آورم آن هنگام

که مهر عاشقی را با نام مقدس تو ساختند ،

و عهد عاشقی را بر دلها استوار کردند...

عشق من !

طاق محراب دل من گرفتار طاق ابروی توست ..

خلسه تیر مژگان تو بر دل ، از هر چه هست دلکش تر است

لختی بمان تا دل را قربانت کنم

یک نفر با اسب می آید

دلم میگیرد از دلگیری مردان تنهایی،

که شب هنگام،

سر به زیر افکنده،

شرم خالی دستان خود را در کویر مهربانی،

چاره میجوید.

دلم میگیرد از این سفره های کوچک بی نان،

و دستان نحیف کودکی یخ کرده بی فرجام

نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه.

و از احساس آن مردی که با تردید با اندوه،

به روی قامت شب مینویسد: تا طلوع صبح راهی نیست!!!

خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای هم کیشم،

با چه کس گویم،

که این خلیفه، اشرف مخلوق عالم،

سرد و یخ کرده،

کنون در جوی می خوابد!!

خجالت میکشم از سجده های رفته بر آدم.

خلف فرزند آدم،

شرمگین سفره خالی،

برای رهن خانه،

کلیه های خودش را میفروشد... 

خدای من چه میگویم؟؟!!

دلم میگیرد از این استخوان در گلو،

این خار در چشمی،

که میراند این شادی خوشبختی در جمع فقیران را

چه سخت است آن زمانی را که می فهمم گمان کردم مسلمانم.

شنیدم آن صدایی را که می خواند مرا

و دیدم خالی دستان بابا را ، که آب و نان نمی آرد،

ولیکن آبرو دارد.

که فقر مردمان تقدیر آنها نیست، آیا هست؟

فرو افتادگان را هم خدایی هست، آیا نیست؟

خدایا من نمیدانم گناه بی کسی با کیست!

دلم میگیرد از بغض و سکوت و ترس انسان ها

از آن حسرت که فریاد آوری یک آه

و از تک سرفه های کودک همسایه مان، وقتی دوایی نیست

و از نمناکی چشمان آن مردی که با دستان خالی

از تو می پرسد:

برای کودک تبدار من، آیا امیدی هست؟؟

چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا

و کفش پاره دارا

به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک می کاود

و می خواند:

دوباره یک نفر با اسب می آید

که مردی از تبار روشنی

دارا نمی داند کدامین روز آدینه

ولی با بغض میگوید

که او یک روز می آید...

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برسد

شکنجه بیشتر از این؟که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد

چه می کنی؟اگر او را که خواستی یک عمر

به راحتی کسی از راه ناگهان برسد

رها کنی برود ازدلت جدا باشد

به آن که دوست ترش داشتی به آن برسد

رها کنی بروند و دوتا پرنده شوند

خبر به دورترین نقطه ی جهان برسد

گلایه ای نکنی بغض خویش را بخوری

که هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که ... نه نفرین نمی کنم که مباد

به او که عاشق او بودم زیان برسد

خدا کند که این عشق از سرم برود

خدا که فقط زود آن زمان برسد 

اگه دلت خواست

اگه دلت خواست خورشیدم باش ، 

اگه دلت خواست مهتابم شو 

 شبا که خوابی آروم آروم ،

 اگه دلت خواست بی تابم شو  

اگه دلت خواست آغازم باش ،

 اگه دلت خواست آهنگم کن

 تو که نباشی خیلی تنهام ، 

اگه دلت خواست دلتنگم کن 

 تو که نباشی دلگیرم ،

 خاموش و تنها عشق من 

تو که نباشی می میرم ، 

از دست دنیا عشق من   

تو که نباشی دلتنگم ، 

آه از بی کسی تنهایی 

تو که نباشی وای از من باشد گریه ها عشق من 

اگه دلت خواست داغم کن ، 

با حرم لبهات عشق من

اگه دلت خواست خوابم کن ، 

با فکر فردات عشق من

تو که نباشی تاریکم ،

 تنهای تنها بی رویا 

تو که نباشی می سوزم ، 

با یادت اینجا عشق من

همین که هستی آرومم ،

 همین که گرمه با تو دستم

همین که با من هرجا هستی ،

 همین که با تو هر جا هستم

قانون میوه

در صحرا میوه کم بود . خداوند یکی از پیامبران را فراخواند و گفت : « هر کس در روز تنها می تواند یک میوه بخورد این قانون نسل ها برقرار بود ، و محیط زیست آن منطقه حفظ شد . دانه های میوه بر زمین افتاد و درختان جدید رویید .  مدتی بعد ،‌ آن جا منطقه ی حاصل خیزی شد و حسادت شهر های اطراف را بر انگیخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند .

اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستا های همسایه هم از میوه ها استفاده کنند . این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند . خداوند پیامبر دیگری را فراخواند و گفت :« بگذارید هرچه میوه می خواهند بخورند و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنند

پیامبر با پیام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش کردند ، چرا که آن رسم قدیمی ، در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد ...

کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آ مده . اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سؤال برد ، بنابراین تصمیم گرفتند مذهب شان را رها کنند . بدین ترتیب ، می توانستند هر چه می خواهند ، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهد . تنها کسانی که خود را قدیس می دانستند ، به آیین قدیمی وفادار ماندند ...

اما در حقیقت ، آن ها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه با دنیا تغییر کنند

 

از کتاب: "پدران، فرزندان، نوه ها" (پائولو کوئلیو)